معشوق
دل با تو بودن را خواست ز من
لحظه های سوختن را خواست ز من
ارامش من در پناه اغوش تو
رهایی از عالم در کنار تو
اری نامت سر لوح عشق بود
می نویسم ز همه نام ها برتر بود
ماهی کوچک من
می دیدم که می خواهد برود
اما
ماهی کوچکی بیش نبود
شوق دیدار دریا او را این گونه کرد
او را از خود بی خود
و از من رها کرد
نمی دانم چرا ولی اوهم انگار
دل خوشی از من نداشت
شاید او هم عاشق شده بود
نمی دانم
ولی انگار مجذوب دریا شده بود
ز تنگ کوچک دل خسته و گریان
اشک هایش در اب پیدا نبود
ماهی کوچکم را به دریا ها سپردم
ز تنگ کوچک دلم رهاندم
هنوز هم من به یاد او ماندم
نمی دانم که او هم
مرا در خاطرش دارد
هنوز هم من همان جای دیروزم
همان جای که به دریا ها سپردم
هنوز هم منتظرم که شاید
روزی گزرش خورد بهما هم
که شاید برگردد و ببیند
که من مجذوب او هنوز ماندم
اسمان
اسمانی ابی
ای دل چرا تو بی قراری
چرا مگر تو هم عاشق شدی
مگر تو هم بی نوا شدی
چرا این گونه
در گوش روزگار می خوانی
از اسمان چه می خوای
چرا این گونه با او خیره شدی
مگر اسمان با دلت چه کرد
او بود که تو را عاشق کرد
به ابی او می نگری
یا به ابرهایش
به سرخی هنگام غروبش
از او چه می خوای
که این گونه مجزوبش شدی
باز باران
باز باران
بابا اب داد
بابا نان داد
اما بابا یاد نداد
وقتی دل بستم چه کنم
وقتی عاشق شدم
چگونه جلو بروم
بابا یاد نداد
برای عشق باید از خود بگذرم
بابا نگفت
سکوت لحظه ها را بشکنم
بابامگفت روزی رسد که عاشق شوی
اما نداستم که این عشق چیست
ندانستم برای عشق باید از خودم
از هر چه دارم باید بگذرم
بابا نگفت اشک های عاشق را
اشک های که شب ها می ریزد
اشک هایی که بدون دلیل می ریزد
بابا نگفت غم های دوری را
بی خود شدن زوری را
بابا چرا نگفت؟